به نام خدای...

عشق

همکلاسی

چقدر دلتنگم

من برای آن روز که خروس خانه ی همسایه را بی جهت سنگ زدم

و کبوترها را ساعتی پر دادم

روی بام خانه٬زیر سقف آسمان می خوابم و در فصل سرما زیر کرسی به دعا میشینم

که خدایا! امشب آسمانت برف سنگین به زمین هدیه کند

و چقدر خوشحالم وقتی با چکمه ی نو روی برفها به زمین می افتم

آخ که آن روزها را در قماری به امید فردا من چه آسان باختم!

چه کسی میداند که چرا در غربت خنده ای بر لب نیست؟

من دگر یادم نیست آخرین بار چه زمان خندیدم

چه کسی میداند که چرا دیگر باز

در حیاط خانه ها حوضی نیست

و برای یکجا باید رفت؟

چقدر زیبا بود شوق رفتن به کلاس اول

درس بابا نان داد از کتاب آموختن

یادگاری روی نیمکت کندن

در کلاس منتظر زنگ تفریح بودن

من در آن روز نمی دانستم که سعادت یعنی یک کشیده از معلم خوردن

کاش می توانستم باز درمیان جمعی ٬ بی غرور گریه کنم ...

همکلاسی تو کجایی؟ تو نمی دانی من چقدر دلتنگم!!!