داستانی از عشق !
به نام خدای...
بدون مبالغه و اغراق این قصه یکی از بهترین حکایات یا وقایع شگفت انگیز و عبرت آمیز عالم است. موضوع بسیار ساده و وقوع آن مهیج و دردناک و اسف انگیز است.
هرآنکه آن را بخواند و در آن تعمق کند به نتایج جالب و زیبایی دست پیدا میکند .
دو سپاه مادی نزد کوروش آمده و مژده ی غنیمت و گرفتاری ملکه ی زیبای شوش را دادند و این یکی از تصادفات عجیب روزگار است . واقعه چنین بود:
سواران مادی گردادگرد یک خرگاه با شکوه را احاطه کرده بودند.چند تن از سران آنها به اتفاق سردار خود که از کودکی با کوروش پرورش یافته بود و دوست مقرب بود پیاده وارد بارگاه شدند. شخصی نقابدار بر مسند نشسته بود . سردار که فاتح و غالب بود وارد شد و با یک لحن خشن و رسا گفت : ای مرد!برخیز و تن به خواری بسپار! آن شخص همین که شنید اسیر شده و باید تن به ذلت بدهد، نقاب را از روی خود افکند و دست به زیر رخت خویش برده خنجری که نهان کرده بود کشید و خواست به سینه خود فرو برد که سردار دست او را گرفت و مانع خودکشی گردید . او مرد نبود بلکه زن زیبا بود ! او «پان ته آ» زن «آبراداتس» پادشاه شوش و خود شهربانوی همان کشور بود .
شوهر آن زن که با پادشاه آشور متحد شده بود چون از سطوت کوروش بیمناک شده خود و همسر و بندگان و اموال به کشور آشور منتقل شده که با هم از حمله کوروش دفاع کنند و چون سپاه کوروش نزدیک شده «آبراداتس» به عنوان سفیر و نماینده آشور برای جلب پیاده سپاه مدافع نزد پادشاه باختر رفته بود . در غیاب او کوروش بر آشور غلبه کرد و در تقسیم غنایم خرگاه و تمام خدم و ملازمین او و ملکه ، بهره ی شخص کوروش شده بود . سردار دست دراز کرد و دشنه را از آن زن گرفت ، دست او به دست ملکه ی زیبایی رسید ، حرارتی در قلب خویش احساس کرد که اثر عشق و دلربایی بود . او به همان حالت شگفت آور حیران ماند . بعد نزد خود فکر کرد و دانست که او و هرچه همراه اوست امانت شخص کوروش است . به هوش آمد و دست کشید و همان دست را بر قلب خود نهاد و به دیدار کوروش شتافت . سردار با التهاب گفت : کوروش! زنی از دشمنان گرفتار شده که در تقسیم غنایم بهره تو شده است .
کوروش: من از غنیمت و بالاخص زن بی نیازم.
سردار: ولی او زیباست.
کوروش: زیبایی درخور دیگران است .
سردار: او زن پادشاه شوش که دشمن ما ومتحد با دشمنان است و بهترین غنیمت شماست .
کوروش:او غنیمت شوهر خود باشد .
سردار: لازم است او را ببینی تا زیبایی او را مشاهده کنی .
کوروش:مگر نمیگویی زیباست زیبایی را نباید ببینم که فریفته و دلباخته نگردم .
سردار:اگر او را نبینی مثل این است که در جهان هیچ چیز نمیبینی.
کوروش:جهان بزرگتر از آن است که در یک زن تجلی نماید .من او را به عنوان امانت به تو می سپارم و امیدوارم امانت دوست خود را به خوبی نگهداری کنی.
کوروش دستور داد که همه برای احترام و نگهداری از ملکه زیبای شوش بکوشند .بعد از آن روز به بعد خواه و ناخواه عشق بر وجود سردار غلبه کرد او معتقد بود که عشق اختیاری است ولی اجبار آن را تصدیق میکند . او مفتون بلکه مجنون گردید . او نزد نفس خود خوار و حقیر شد که با همان حقارت و ذلت دست تجاوز به سوی آن زن دراز کرد . سردار خواه و ناخواه خود را در یک خطر بزرگ انداخت و گاه و بیگاه با مراوده میکرد . ملکه با نهایت متانت و بردباری دفاع میکرد و او را پند میداد ولی سودی نداشت .
تا آنکه ملکه به یکی از افراد گفت که نزد کوروش برود و داستان را برای او تعریف کند .
کوروش وقتی از جریان اطلاع پیدا کرد ابراز شرمندگی کرد و برای مجازات به سردار گفت تو باید نزد دشمن بروی و وانمود کنی که از غضب من به آنها پناه برده ای. ملکه بعد از خروج سردار به کوروش پیغام داد که اگر سردارت به دشمن پیوست دلتنگ مباش من به جای او مردی میفرستم که چندین هزار مرد نبرد به دنبال او خواهد بود . و سپس قاصدی نزد شوهر خود فرستاد و پیغام داد که ای مرد ! برخیز و بیا ! کوروش بزرگوار است او آبروی مرا حفظ کرد . «آبراداتس» رسید و خواست که به نزد کوروش برود ولی کوروش گفت اول به نزد همسر خود برو که دیدار او بر ما مقدم است . ملکه تمام ماجرا را برای همسرش تعریف کرد و از شوهرش خواست که در جنگ مقابل آشوریان از سپاه کوروش دفاع کند . و بالاخره روز نبرد فرا رسید و اتفاقی که نباید می افتاد افتاد . جسد «آبراداتس» را آوردند و دنیا بر سر «پان ته آ» خراب شد و خون گریه میکرد . تا آن روز کسی اشک های کوروش را ندیده بود ولی آنروز کوروش پا به پای ملکه اشک ریخت و سوگواری کرد . «پان ته آ» از همه اطرافیان خواست که او را با همسرش تنها بگذارند . همه رفتند و «پان ته آ» خنجری در آورد و با یک ضربت در قلب خود فروبرد و خود را بر جسد خونین شوهرش افکند .
و این شرح مختصری بود از یک واقعیت تاریخی ، شرحی از فداکاری، عشق و دلباختگی های آسمانی !
کاش این فضیلت ها اخلاقی به تاریخ و گذشته نمیپیوستند و تا دنیا دنیا بود زنده و پاینده می ماندند.
آدم های روزگار ما یادشان رفته که ما خودمان جامعه را میسازیم و نکند اینقدر مواظب خوبی هایمان نباشیم که ...
ای تو آغاز تو انجام تو فرود !